آیدلِ مورد علاقه من🐇🌸 [2]
🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸🐇🌸
🌸:سلام....خوبی؟
میساکی:سلام...آره خوبم..کجایی؟؟؟
🌸:تازه رسیدم سئول اومدم توی یه کافه نیم ساعت دیگه راه میوفتم...
میساکی:باشه من توی ایستگاه قطار منتظرم
🌸:باشه پس خدافظ:)
میساکی:خدافظ!
و بعد قطع کرد توی این مدت که داشت حرف میزد خیلی واضح میتونست نگاه سنگین اون مردو حس کنه ولی توجهی نکرد و هات چاکلتش رو خورد و از کافه بیرون رفت
میخواست تا ایستگاه قطار رو پیاده بره ولی با رعد و برقی که زد و اولین قطره بارون نظرش عوض شد.....
یه تاکسی گرفت.....
بعد از بیست دیقه به ایستگاه قطار رسیدن
یه بلیط قطار برای روستای باک چون هانوک گرفت و سوار قطار شد.....بعد از حدود 10 دیقه قطار حرکت کرد
دوباره کار همیشگیش گوشیش رو درآورد و به عکس های جونگ کوک نگاه کرد این آرامش هیچوقت جاش رو بِ چیزی نمیداد
*ایستگاه قطار_باک چون هانوک*
از قطار پیاده شد و به ایستگاه نگاه کرد و با چشم دنبالش گشت که دید میساکی داره به سمتش میدوئه توی یه لحظه محکم بغلش کرد
میساکی:واییییییییییی دلم برات تنگ شده بود
🌸:منم همینطور
میساکی:بیا بریم سوار ماشین شیم که یخ زدم.....
و به سمت ماشین حرکت کردن...
بارون حالا شدید تر شده بود و یوکی واقعا حس سرما میکرد
سوار ماشین شدن و به سمت محل اصلیه روستا حرکت کردن
میساکی:خب......برنامت چیه؟؟؟؟؟؟
🌸:اممم.....خب یه خونه اجاره کردم که نزدیک مدرسه هستش و نزدیک به خونه یه مادربزرگم هم هست
اونجا میمونم و هروز به مادربزرگ سر میزنم و اگه بخوام بعدش هم بگم درس بخونم توی یکی از دبیرستان های خوب سئول قبول بشم
میساکی:خوبه.......پس میبرمت به خونت
(اسلاید 2 عکس کوچه ای که خونه یوکی توشه)
به کوچه رسیدن.....
🌸:خودم میرم دیگه لازم نیست بیای:)
میساکی:باشه عزیزم هر جور راحتی من برم که مامانم منو میکشه که ماشینشو برداشتم
🌸:باشه برو:)
و بعد از ماشین پیاده شد و شروع به دوییدن به سمت خونه کرد البته دوییدنش به این معنی نبود که نمیخواد خیس شه برعکس عاشقشم بود ولی هوا واقعا سرد بود
به خونه رسید؛درو باز کرد و دنبال کلید برق گشت لامپ رو روشن کرد و ساکش رو روی مبل پرت کرد و دراز کشید
هووووف بلاخره رسیده بود ولی احساس خستگی نمیکرد
پس لباس خونگی هاش رو پوشید(اسلاید 3)
چون هنوز سال تحصیلی شروع نشده بود درسی هم نداشت پس به سمت اتاق زیر شیرونی رفت تا وسایلش رو اونجا بزاره درسته اتاق پایین بود ولی اون عاشق اتاق زیر شیرونی بود......
بعد از اینکه وسایلش رو چید روی تخت دراز کشید که بخوابه چون هم خسته بود هم علاقه ای به کار های پرسروصدا نداشت
*6غروب*
آروم چشماش رو باز کرد و به اطراف نگاه کرد هوا داشت تاریک میشد هنوز روشن بود و بارون هم بند اومده بود
پنجره رو باز کرد هوا خیلی خوب بود و برعکس چند ساعت پیش اصلا سرد نبود و خیلی هم خوب شده بود.
با صدای شکمش به خودش اومد
رفت طبقه پایین تا یه چیزی بخوره که با یخچال خالی
مواجه شد یادش اومد که تازه اینجا اومده و قطعا توی یخچال چیزی نیست پس باید میرفت خرید
از این که بره بیرون متنفر بود ولی این تنها کاری بود که الان میتونست بکنه پس دوباره به سمت اتاقش رفت تا لباسش رو عوض کنه(اسلاید 4)
کلید رو برداشت و از خونه بیرون زد همینطور که حدس میزد هوای بیرون هم بهاری بود آروم به سمت راست کوچه حرکت کرد تا یه فروشگاه پیدا کنه.......
که وارد یه مسیر جنگلی شد(اسلاید 5)
چون هوا داشت تاریک میشد میترسید ولی همیشه با وجود درونگرا و منزوی بودنش شجاع و کنجکاو بود پس راه رو ادامه داد و وارد جنگل شد...
همینطور که داشت راه میرفت و به اطراف نگاه میکرد متوجه یه چیزی شد.......
🌧🩹🌧🩹🌧🩹🌧🩹🌧🩹🌧🩹🌧🩹🌧🩹🌧🩹
[کپی ممنوع🚫]
🌸:سلام....خوبی؟
میساکی:سلام...آره خوبم..کجایی؟؟؟
🌸:تازه رسیدم سئول اومدم توی یه کافه نیم ساعت دیگه راه میوفتم...
میساکی:باشه من توی ایستگاه قطار منتظرم
🌸:باشه پس خدافظ:)
میساکی:خدافظ!
و بعد قطع کرد توی این مدت که داشت حرف میزد خیلی واضح میتونست نگاه سنگین اون مردو حس کنه ولی توجهی نکرد و هات چاکلتش رو خورد و از کافه بیرون رفت
میخواست تا ایستگاه قطار رو پیاده بره ولی با رعد و برقی که زد و اولین قطره بارون نظرش عوض شد.....
یه تاکسی گرفت.....
بعد از بیست دیقه به ایستگاه قطار رسیدن
یه بلیط قطار برای روستای باک چون هانوک گرفت و سوار قطار شد.....بعد از حدود 10 دیقه قطار حرکت کرد
دوباره کار همیشگیش گوشیش رو درآورد و به عکس های جونگ کوک نگاه کرد این آرامش هیچوقت جاش رو بِ چیزی نمیداد
*ایستگاه قطار_باک چون هانوک*
از قطار پیاده شد و به ایستگاه نگاه کرد و با چشم دنبالش گشت که دید میساکی داره به سمتش میدوئه توی یه لحظه محکم بغلش کرد
میساکی:واییییییییییی دلم برات تنگ شده بود
🌸:منم همینطور
میساکی:بیا بریم سوار ماشین شیم که یخ زدم.....
و به سمت ماشین حرکت کردن...
بارون حالا شدید تر شده بود و یوکی واقعا حس سرما میکرد
سوار ماشین شدن و به سمت محل اصلیه روستا حرکت کردن
میساکی:خب......برنامت چیه؟؟؟؟؟؟
🌸:اممم.....خب یه خونه اجاره کردم که نزدیک مدرسه هستش و نزدیک به خونه یه مادربزرگم هم هست
اونجا میمونم و هروز به مادربزرگ سر میزنم و اگه بخوام بعدش هم بگم درس بخونم توی یکی از دبیرستان های خوب سئول قبول بشم
میساکی:خوبه.......پس میبرمت به خونت
(اسلاید 2 عکس کوچه ای که خونه یوکی توشه)
به کوچه رسیدن.....
🌸:خودم میرم دیگه لازم نیست بیای:)
میساکی:باشه عزیزم هر جور راحتی من برم که مامانم منو میکشه که ماشینشو برداشتم
🌸:باشه برو:)
و بعد از ماشین پیاده شد و شروع به دوییدن به سمت خونه کرد البته دوییدنش به این معنی نبود که نمیخواد خیس شه برعکس عاشقشم بود ولی هوا واقعا سرد بود
به خونه رسید؛درو باز کرد و دنبال کلید برق گشت لامپ رو روشن کرد و ساکش رو روی مبل پرت کرد و دراز کشید
هووووف بلاخره رسیده بود ولی احساس خستگی نمیکرد
پس لباس خونگی هاش رو پوشید(اسلاید 3)
چون هنوز سال تحصیلی شروع نشده بود درسی هم نداشت پس به سمت اتاق زیر شیرونی رفت تا وسایلش رو اونجا بزاره درسته اتاق پایین بود ولی اون عاشق اتاق زیر شیرونی بود......
بعد از اینکه وسایلش رو چید روی تخت دراز کشید که بخوابه چون هم خسته بود هم علاقه ای به کار های پرسروصدا نداشت
*6غروب*
آروم چشماش رو باز کرد و به اطراف نگاه کرد هوا داشت تاریک میشد هنوز روشن بود و بارون هم بند اومده بود
پنجره رو باز کرد هوا خیلی خوب بود و برعکس چند ساعت پیش اصلا سرد نبود و خیلی هم خوب شده بود.
با صدای شکمش به خودش اومد
رفت طبقه پایین تا یه چیزی بخوره که با یخچال خالی
مواجه شد یادش اومد که تازه اینجا اومده و قطعا توی یخچال چیزی نیست پس باید میرفت خرید
از این که بره بیرون متنفر بود ولی این تنها کاری بود که الان میتونست بکنه پس دوباره به سمت اتاقش رفت تا لباسش رو عوض کنه(اسلاید 4)
کلید رو برداشت و از خونه بیرون زد همینطور که حدس میزد هوای بیرون هم بهاری بود آروم به سمت راست کوچه حرکت کرد تا یه فروشگاه پیدا کنه.......
که وارد یه مسیر جنگلی شد(اسلاید 5)
چون هوا داشت تاریک میشد میترسید ولی همیشه با وجود درونگرا و منزوی بودنش شجاع و کنجکاو بود پس راه رو ادامه داد و وارد جنگل شد...
همینطور که داشت راه میرفت و به اطراف نگاه میکرد متوجه یه چیزی شد.......
🌧🩹🌧🩹🌧🩹🌧🩹🌧🩹🌧🩹🌧🩹🌧🩹🌧🩹
[کپی ممنوع🚫]
۱۲.۷k
۰۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.